در مدح پیامبر اکرم محمد مصطفی‌

دوشم ندا رسيد ز درگاه‌کبريا
کاي بنده‌کبر بهتر ازين عجز با ريا

خواني مرا خبير و خلاف تو آشکار
داني مرا بصير و نفاق تو برملا

گر دانيم بصير چرا مي‌کني‌گنه
ور خوانيم خبير چرا مي‌کني خطا

ماگر عطاکنيم چه خدمت‌کني به خلق
خلق ارکرم‌کنند چه منت بري ز ما

ماييم خالق تو چو حاصل شود تعب
خلقند خواجه? تو چو واصل شود عطا

اجراي من خوري وکني خدمت امير
روزي من بري وکشي منت‌کيا

گه چون عسس مدارت از خون بي‌کسان
گه چون مگس قرارت بر خوان اغنيا

گاهي چوکرم پيله‌کشي طيلسان به سر
گاهي ز روي حيله‌کني پيرهن قبا

يعني به جذبه‌ايم نه شوريده از جنون
يعني به خلسه‌ايم نه پيچيده در ردا

تاکي شود به رهگذر جرم ره سپر
تاکي‌کني به معذرت جبر اکتفا

گويي‌که جبر باشد و باکت نه ازگنه
داني‌که جرم داري و شرمت نه از خدا

آخر صلاح را نبود فخر بر فجور
آخر نکاح را نبود فرق از زنا

مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص
مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا

کس‌گفت رنگها همه در خامه? قدر
کس‌گفت ننگها همه در نامه? قضا

درگردش است لعبت و لعاب درکمين
در جنبش است خامه و نقاش در قفا

ميغست در تصاعد و قلاب آفتاب
کاهست در تحرک و جذاب‌کهربا

ديو از براي آنکه به خويشت شود دليل
نفس از براي آنکه زکيشت‌کند جدا

آن از طريق شرع‌کند با تو دوستي
وين در لباس زهد شود با تو آشنا

آن نرم نرم شبهه? باطل‌کند بيان
وين خند خند نکته? ناحق‌کند ادا

آن طعنه‌گوکه ياوري دين ذوالمنن
وين خنده زن‌که پيروي شرع مصطفا

گر جز قبول ملت اجدادکو دليل
ور جز وثوق عادت اسلاف‌کوگوا

اين‌گويدت همي به تجاهل‌که حق‌کدام‌؟
وين راندت همي به تعرص‌که رب‌کجا؟

اين دزدکاروان و تو مسکين‌کاروان
آن رند و اوستا و تو نادان روستا

آن آردت ز مسلک توحيد منصرف
وين آردت به مهلک تزوير رهنما

تو در ميانه هايم و حيران و تن‌زده
آکنده از سفاهت و آموده از عما

بر ديده? خلوص تو حاجب شود هوس
بر آتش نفاق تو دامن زند هوا

سازد ترا به شرک خفي ديو ممتحن
آرد ترا به‌کفر جلي‌نفس مبتلا

نفس تراکسالت اصلي شود معين
طبع ترا جهالت فطري شود غطا

گويي‌گه صلوه‌که شرعست ناپسند
راني‌گه زکوه‌که دين است ناروا

تا رفته رفته دغدغه? دل شود قوي
تا لمحه لمحه تقويت دل‌کند قوا

گويي به‌خودکه‌رب ز چه‌رفتست‌درحجاب
راني‌به دل‌که حق ز چه ماندست در خفا

گر زانکه هست‌، حکمت پنهان شدن‌کدام
ور زانکه نيست پيرو فرمان شدن چرا

تا چند مکر و دغدغه‌اي ديو زشت‌خو
تا چندکفر و سفسطه‌اي مست ژاژخا

بر بود من دليل بس اين چرخ‌گردگرد
بر ذات من‌گواه بس اين دير ديرپا

کوبنده‌يي ببايد تا دف‌کند خروش
گوينده‌يي ببايد تاکه‌کند صدا

سريست زير پرده‌که مي‌پويد آسمان
آبيست زير پره‌که مي‌گردد آسيا

بي‌نوبهارگل نشود بوستان فروز
بي‌کردگارکه نشود آسمان گرا

شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز
مير ار ترا به‌کاخ مقرنس زند صلا

مدحت‌کني نخست به نقاش آن سرير
تحسين‌کني درست به معمار آن بنا

گويي به‌کلک صنعت نقاش‌آفرين
راني به دست قدرت معمار مرحبا

آخر چگونه‌کوه بدان شوکت و شکوه
آخر چگونه چرخ بدين رفعت و علا

بي‌قادري به وادي هستي نهد قدم
بي‌صانعي به عرصه? امکان زند لوا

آخر چگونه عرش بدين پايه و شرف
آخر چگونه مهر بدين مايه و بها

بي‌آمري بسيط جهان را شود محيط
بي‌خالقي فضاي‌زمين را دهد ضيا

اسباب فرش من چه‌کم ازکاخ پادشه
آيات عرش من چه‌کم از عرش پادشا

با اين‌گنه اميد تفضل بودگنه
با اين خطا خيال ترحم بود خطا

الا به يمن طاعت برهان حق علي
الا به عون مدحت سلطان دين رضا

اصل‌کرم ولي نعم قايد امم
کهف وري امام هدي آيت تقا

سطح حيات‌، خط بقا، نقطه? وجود
قطب نجات‌،قوس صفا، مرکز وفا

نفس بسيط‌، عقل مجرد، روان صرف
مصباح فيض راح روان روح اتقيا

مصداق لوح‌، معني نون، مظهر قلم
نور ازل چراغ ابد مشعل بقا

منهاج عدل تاج شريعت رواج دين
مفتاح صنع درج سخن‌گوهر سخا

فيض نخست‌ صادراول ظهورحق
مرآت وحي رايت دين آيت هدا

معني باء بسمله‌، مسند نشين‌کن
مصداق نفس‌کامله عزلت‌گزين لا

گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال
ور راي او به رامش‌گردون دهد رضا

راند قضا پياپي کاجراست اي قدر
گويد قدر دمادم‌کامضاست اي قضا

پاينده دولتيست‌بدو جستن انتساب
فرخنده نعمتيست بدوکردن اقتدا

بيمي‌که با حمايت او بهترين ملک
سلطان به يک تعرض اوکمترين‌گدا

عکسي ز لوح حکمت او هرچه در زمين
نقشي زکلک قدرت او هرچه در سما

گر پرسد از خداي‌که يارب‌کراست حق
الحق فيک منک اليک آيدش ندا

ارواح‌‌انبيا همه بر خاک او مقيم
اشباح اوليا همه در راه‌او فدا

با نسبت وجود شريف تو ممکنات
اي ممکنات را به وجود تو التجا

خورشيد وسايه، روز و چراغ آفتاب وشمع
درياو قطره‌، درو خزف برد و بوريا

اصل‌وطفيل‌، شخص وشبه‌، قصدوامتحان
بود و نبود، ذات و صفت عين و اقتضا

فياض وفيض‌، علت و معلول‌، نور و ظل
نقاش و نقش‌،‌کاتب و خط‌، باني و بنا

معني ولفظ‌، مصدر ومشتق مفاد و حرف
عين و اثر عيان و خبر، صدق و افترا

بالله من قلاک بصيرا فقد هلک
تالله من اتاک خبيراً فقد نجا

ذات تو سرفراز به تمجيد ذوالمنن
نفس تو بي‌نياز ز تقديس اصفيا

ازگوهر تو عالم ايجاد را شرف
از هستي تو دوحه? ابداع را نما

در پيشگاه امر تو بي‌گفت و بي‌شنود
درکارگاه نهي تو بي‌چون و بي‌چرا

اضداد بي مسالمه با يکدگر قرين
ابعاد بي‌منازعه از يکدگر جدا

اخلاف راشدين توگنجينه? شرف
اسلاف ماجدين تو آيينه? صفا

يکسر به‌کارگاه هدايت‌گشاده دست
يکسر به بارگاه امامت نهاده پا

در پرده? ولايت عظمي نهفته رو
بر مسند خلاقت‌کبري‌گزيده جا

نفس تو بوستاني معطور و دلنشين
ذات توگلستاني مطبوع و جان‌فزا

نورسته لاله‌ايست از آن بوستان ادب
نشکفته غنچه‌ايست از آن‌گلستان حيا

غمگين‌شودبه‌هرچه‌توغمگين‌شوي‌رسول
شادان شود به هرچه تو شادان شوي خدا

خورشيدگر نه‌کور شد از شرم راي تو
دارد چرا ز خط شعاعي به‌کف عصا

شرعي‌که بر ولاي تو حايل شود دغل
وحيي‌که بي‌رضاي تو نازل شود دغا

هر نيش‌کز خليل تو نوشيست دلنشين
هر نوش‌کز عدوي تو نيشيست جانگزا

مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر
قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا

آنجاکه‌ قدرتست اثر نيست از جهت
آنجاکه صدر تست خبر نيست از فضا

با شوکت تو چرخ اسيريست منحني
با همت تو مهر فقيريست بينوا

خرم بهشت اگر تو برو نگذري جحيم
رخشان سهيل اگر تو برو ننگري سها

از فر هستي تو بود عقل را فروغ
از نورگوهر تو بود نفس را بها

درکارگاه امر تويي مير پيش بين
در بارگاه ملک تويي شاه پيشوا

بي‌رخصت تو لاله نمي‌رويد از زمين
بي‌خواهش تو ژاله نمي‌بارد از هوا

گويا شود جماد اگرگوييش بگو
پويا شود نبات اگرگوييش بيا

مردود پيشگاه تو مردودکاينات
مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا

مستوثق ولاي تو ننديشد از اجل
مستظهر و داد تو نگريزد از فنا

در مکتب‌کمال تو خردي بود خرد
از دفتر نوال تو جزوي بود بقا

جسم ترا به مسند ناسوت مستقر
روح ترا ز بالش لاهوت متکا

گنجي‌که بد سگال تو بخشدکم از خزف
رنجي‌که نيکخواه تو خواهد به از شفا

حب توگر عدوست به جان مي‌خرم عدو
مهر توگر بلاست به دل مي‌برم بلا

خاري‌که از خليل تو مي‌خوانمش رطب
دردي‌که از حبيب تو مي‌دانمش دوا

دل با توگر دو روست ز دل مي‌برم اميد
جان با توگر عدوست ز جان مي‌کنم ابا

خوفي‌که از ديار تو باشد به از امان
فقري‌که در جوار تو باشد به از غنا

بيمم نه با وداد تو از آتش حجيم
باکم نه با ولاي تو از شورش جزا

در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد
در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا

قاآنيا اگرچه دعا و ثناي شاه
اين ديو را اذي بود آن روح را غذا

زان بر فراز عرش سرافيل را سرور
زين بر فرود فرش عزازيل را عزا

ليکن ترا مجال بيان نيست در درود
ليکن ترا قبول سخن نيست در ثنا

دشت دعا وسيع و سمند تو ناتوان
بام ثنا رفيع وکمند تو نارسا

زين بيش بر طبق چه نهي جنس ناپسند
زين بيش بر محک چه زني نقد ناروا

اين عرصه‌ايست صعب بدو بر منه قدم
وين لجه‌ايست ژرف بدو بر مکن شنا

گيرم‌که درکلام تو تأثيرکيمياست
دانا به‌کان زر نکند عرض‌کيميا

گيرم‌که عنبرين سخنت نافه? ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا

ختلان و خنگ چاچ وکمان‌، روم و پرنيان
توران و تير مصر و شکر هند و توتيا

کرمان و زيره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و در حديقه وگل جنت وگيا

گر رايت از مديح شناسايي است و بس
خود را شناس تا نکني مدح ناسزا

ور مقصد از دعا طلبت نيل مدعاست
خود را دعاکن از پي تحصيل مدعا

شه، را هر آنچه بايد و شايد مقرر است
بي‌سنت ستايش و بي‌منت دعا

آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست
نايد ثنا ستوده و نبود دعا روا

يا‌رب به پادشاه رسل ماه هاشمي
يارب به رهنماي سبل شاه لافتي

يار‌ب به زهد سلمان آن پير پارسي
يارب به صدق بوذر آن مير پارسا

يارب به اشک ديده?‌گريان فاطمه
يارب بسوز سينه? بريان مجتبي

يارب به اشک چشم اسيران ماريه‌
يارب به خون خلق شهيدان‌کربلا

يارب به آفتاب امامت علي‌که هست
مفتاح آفرينش‌ و مصباح اهتدا

يارب به نور بينش‌ باقرکه پرتويست
از علم او ظهورکرامات اوليا

يارب به فر مذهب جعفرکه جلوه‌ايست
از صدق او شهود مقامات اوصيا

يارب به جاه موسي‌کاظم‌که بوقبيس
با علم او به پويه سبق برده از صبا

يارب به پادشاه خراسان‌کش آسمان
هر دم‌کند سجودکه روحي لک الفدا

يارب به جود عام محمدکه‌کرده‌اند
تعويذ جان ز حرز جواد وي انبيا

يا‌رب به مهر برج نقاوت نقي‌که يافت
هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا

يارب به نور دعوت حسن حسن‌که هست
هستي او حقيقت جام جهان‌نما

يارب به نور حجت قائم‌که تا قيام
قائم به اوست قائمه? عرش‌کبريا

فضلي‌که از شدايد برزخ شوم خلاصت
رحمي‌که از مهالک دوزخ شوم رها

برهانم از و‌ساوس اين نفس دون‌پرست
دريابم ازکشاکش اين طبع خود ستا

چندم به‌کارگاه طلب نفس‌ در تعب
چندم به بارگاه فنا روح در عنا

مگذار بيژنم را در قعر تيره چه
مپسند‌‌ بهمنم را درکام اژدها

ادعوک راجياً و اناديک فاستجب
يا من يجيب دعوه داع اذا دعا

فاستغفري لذنبک با نفس و اهتدي
بالله ان ربک يهدي لمن يشا

ترجیع بند نعمت الله


اي به مهرت دل خراب آباد
وز غمت جان مستمندان شاد

طاق ابروت قبله? خسرو
چشم جادوت فتنه? فرهاد

لب لعل تو کامبخش حيات
سر زلفت گره گشاي مراد

هر که شاگردي غم تو نکرد
کي شود درس عشق را استاد

ما به ترک مراد خود گفتيم
در ره دوست هر چه باداباد

دوش سرمست درگذر بودم
بر در مسجدم گذار افتاد

مقرئي ذکر قامتش مي گفت
هر کس آنجا رسيد خوش بستاد

از پي آن جماعت افتادم
تا ببينم که چيستشان اوراد

ناگه از پيش امام روحاني
رفت بر منبر اين ندا در داد

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

شاهدي از دکان باده فروش
به رهي مي گذشت سرخوش دوش

حلقه? بندگي پير مغان
کرده چون در عاشقي درگوش

بسته زُنار همچو ترسايان
جام بر دست و طيلسان بر دوش

گفتم اي دستگير مخموران
از کجا مي رسي چنين مدهوش

جام گيتي نماي با من داد
گفت از اين باده جرعه اي کن نوش

گر تو خواهي که تا شوي محرم
در خرابات راز را مي پوش

گفتم اين باده از پياله? کيست
لب به دندان گرفت و گفت خموش

تا که از پير دير پرسيدم
که ز سوداي کيست اين همه جوش

هيچ کس زين حديث لب نگشود
ناگهان چنگ برکشيد خروش

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

ترک بالا بلند يغمائي
سر و سردار ملک زيبائي

شهره? انس و جان به خوشروئي
فتنه? مرد و زن به غوغائي

طلعتش ماه برج نيکوئي
قامتش سرو باغ رعنايي

از در دير چون درون آمد
هر کسش ديد گشت شيدائي

تا که از مرحمت نظر انداخت
به من مستمند سودائي

که گرت آرزوي سلطنتست
چند هجران کشي و تنهائي

گفت اي عاشق بلا ديده
تا به کي بيخودي و رسوائي

در ره دوست کفر و دين درباز
در خرابات باده پيمائي

چون که برگشتم از ره تقليد
داد تلقينم اين به دانائي

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

ترک سرمست چون کمان برداشت
هر کرا بود دل ز جان برداشت

در کمان بودم از خيال ميانش
چون کمر بست اين گمان برداشت

گفتم اي خسرو وفاداران
قدمي چند مي توان برداشت

به گلستان خرام تا با تو
من بيدل کنم ز جان برداشت

در چمن رفت و همچو گل بشکفت
نام خوبي ز ارغوان برداشت

در زمان چون که مست شد ساقي
شيشه را مهر از دهان برداشت

باده چون گرم شد به صيقل روي
زنگ ز آئينه? روان برداشت

هر کدورت که داشت دل از درد
درد او آمد از ميان برداشت

باده از حلق شيشه? صافي
دم به دم ناله و فغان برداشت

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

غمزه? شوخ آن بت طناز
مي کشد خلق را به عشوه و ناز

از پس پرده مي نوازد چنگ
مطرب عود سوز بربط ساز

او شهنشاه مسند خويشي
ما گدايان آستان نياز

گه بود همچو باه جان پرور
گه بود چون خمار روح گداز

اوست مقصود ساکنان کنشت
اوست مقصود رهروان حجاز

گر کشد خسرويست کامروا
ور ببخشد شهي است بنده نواز

اي دل ار آرزوي آن داري
که شود با تو آشکارا راز

گذري کن به سوي ميخانه
تا ببيني حقيقتش ز مجاز

تا ببيني بتان ماه جبين
که سراسر کشنده اند آواز

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

اي غمت پادشاه کشور دل
بي وفاي تو خاک بر سر دل

زلف شستت کمين کننده? جان
چشم مستت به غمزه رهبر دل

آزمنديم و دم نزد يک دم
جان ما بي غم تو بر در دل

زنده دل مي کند به باده? ناب
که شرابيست نو به ساغر دل

صبحدم لعبت پري زاده
آمد و حلقه کوفت بر در دل

در گشود و نشست مستانه
روي خود داشت در برابر دل

چون به ديوان دل فرو رفتم
اين سخن بود در برابر دل

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

ساقيا باده? شبانه کجاست
مي بياور که دور نوبت ماست

جام گيتي نماي پيش آور
که در او جرعه اي خداي نماست

بي خبر کن مرا ز هستي خود
که خبر آرمت که يار کجاست

به گدائي رويم بر در دوست
که مراد همه جهان آنجاست

پير پيمانه نوش پيمان ده
آن زماني که بزم مي آراست

گفت با دوست هر که بنشيند
بايد اول ز رأي خود برخاست

تا ببيني به ديده? معني
نعمت الله را تو از چپ و راست

پس از آنت به گوش جان آيد
در جهان آنچه مخفي و پيداست

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

ما اسيران بند سودائيم
دردمندان بند برپائيم

ما اسيران وادي عشقيم
مصلحت بين کوي غوغائيم

گه تهي کيسه گاه قلاشيم
گاه پنهان و گاه پيدائيم

گاه مانند زمين پستيم
گاه همچون سپهر بالائيم

همچو سيد ز کفر و دين فارغ
در خرابات باده پيمائيم

هر که با ما نشست مؤمن شد
از دلش زنگ کفر بزدائيم

چون شود جان او به مي صافي
بعد از آنش تمام بنمائيم

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

دوشم از غيبت پير عالم عشق
اين سخن ياد دادم از دم عشق

کاي گداي همه قدح نوشان
جام مي نوش تا شوي جم عشق

کرده ام خود به ترک مردم عقل
از براي صفاي مردم عشق

بستم احرام کوي کعبه? جان
غسل کردم به آب زمزم عشق

چون رسيدم به قبله? عرفات
ديدم اندر هواي عالم عشق

شور مستي فزون شد دل را
هر دم از جرعه? دمادم عشق

جمله کاينات و هرچه در اوست
غرق بودند پيش شبنم عشق

نعمت الله را چو مي ديدم
شد يقينم که اوست محرم عشق

ورق عاشقي چو شد معلوم
اين سخن بود فضل اعظم عشق

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس يک پرتوي است از رخ دوست

شعر امام خميني

 قصیده بهاریه انتظار

آمد بهار و بوستان شد رشک فردوس برين
گلها شکفته در چمن، چون روي يار نازنين

گسترده، باد جانفزا، فرش زمرّد بي شُمر
افشانده، ابر پرعطا بيرون ز حد، دُرِّ ثمين

از ارغوان و ياسمن، طرف چمن شد پرنيان
وَز اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن ديباي چين

از لادن و ميمون رسد، هر لحظه بوي جانفزا
وَز سوري و نعمان وزد، هر دم شميم عنبرين

از سنبل و نرگس، جهان باشد به مانند جنان
وز سوسن و نسرين، زمين چون روضه خُلدبرين

از فرط لاله، بوستان گشته به از باغ اِرَم
وز فيض ژاله، گلسِتان رشک نگارستان چين

از قمري و کبک و هزار، آيد نواي ارغنون
وز سيره و کوکو و سار، آواز چنگ راستين

از شارک و توکا رسد، هر لحظه صوتي دلربا
وز بوالمليح و فاخته، هر دم نوايي دلنشين

بر شاخ باشد زند خوان، هر شام چون رامشگران
ورشان به سان موبدان، هر صبح با صوت حزين

يک سو نواي بلبلان، يک سو گل و ريحان و بان
يک سو نسيم خوش وزان، يک سو روان ماء معين

شد موسم عيش و طرب، بگذشت هنگام کرب
جام مي گلگون طلب، از گلعذاري مه جبين

قدّش چو سرو بوستان، خدّش به رنگ ارغوان
بويش چو بوي ضيمران، جسمش چو برگ ياسمين

چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمان
آب بقايش در دهان، مهرش هويدا از جبين

رويش چو روز وصل او، گيتي فروز و دلگشا
مويش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چين

با اينچنين زيبا صنم، بايد به بستان زد قدم
جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالي از هر مهر و کين

خاصه کنون کاندر جهان، گرديده مولودي عيان
کز بهر ذات پا ک آن، شد امتزاج ماء و طين

از بهر تکريمش ميان، بربسته خيل انبيا
از بهر تعظيمش کمر، خم کرده چرخ هفتمين

مهدي امام منتظر، نو باوه خيرالبشر
خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش، نگين

مهر از ضيائش ذرّه اي، بدر از عطايش بدره‏اي
دريا ز جودش قطره اي، گردون زِ کشتش خوشه چين

مرآت ذات کبريا، مشکوة انوار هدا
منظور بعث انبيا، مقصود خلق عالمين

امرش قضا، حکمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سقر
خاک رهش، زيبد اگر بر طُرّه سايد حورِعين

دانند قرآن سر به سر، بابي ز مدحش مختصر
اصحاب علم و معرفت، ارباب ايمان و يقين

سلطان دين، شاه زَمَن، مالک رقاب مرد و زن
دارد به امرِ ذوالمِنَن، روي زمين زير نگين

ذاتش به امر دادگر، شد منبع فيض بشر
خيل ملايک سر به سر، در بند الطافش رهين

حبّش، سفينه نوح آمد در مَثل، ليکن اگر
مهرش نبودي نوح را، مي بود با طوفان قرين

گر نه وجود اقدسش، ظاهر شدي اندر جهان
کامل نگشتي دين حق، ز امروز تا روز پسين

ايزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاوصيا
چونانکه جدّ امجدش، گرديد ختم المرسلين

نوح و خليل و بوالبشر، ادريس و داوود و پسر
از ابر فيضش مُستمد، از کان علمش مستعين

موسي به کف دارد عصا، درباني‏اش را منتظر
آماده بهر اقتدا، عيسي به چرخ چارمين

اي خسرو گردون فَرَم، لختي نظر کن از کَرَم
کفّار مستولي نگر، اسلام مستضعف ببين

ناموس ايمان در خطر، از حيله لامذهبان
خون مسلمانان هدر، از حمله اعداء دين

ظاهر شود آن شه اگر، شمشير حيدر بر کمر
دستار پيغمبر به سر، دست خدا در آستين

دياري از اين ملحدان، باقي نماند در جهان
ايمن شود روي زمين، از جور و ظلم ظالمين

من گر چه از فرط گنه شرمنده و زارم؛ ولي
شادم که خاکم کرده حق، با آب مهر تو عجين

خاصه کنون کز فيض حق، مدحت سرودم آنچنان
کز خامه ريزد بر ورق، جاي مرکّب انگبين

تا چنگل شاهين کند، صيد کبوتر در هوا
تا گرگ باشد در زمين، بر گوسفندانْ خشمگين

بر روي احبابت شود، مفتوح ابواب ظفر
بر جان اعدايت رسد، هر دم بلاي سهمگين

تا باد نوروزي وزد، هر ساله اندر بوستان
تا ز ابر آذاري دمد، ريحان و گل اندر زمين

بر دشمنان دولتت، هر فصل باشد چون خزان
بر دوستانت هر مهي، بادا چو ماه فرودين

عالم شود از مقدمش، خالي ز جهل، از علم پر
چون شهر قم، از مقدم شيخ اجل، مير مهين

ابر عطا، فيض عميم، بحر سخي، کنز نعيم
کان کَرَم عبدالکريم پشت و پناه مسلمين

گنجينه علم سَلَف، سرچشمه فضل خلف
دادش خداوند از شرف، بر کف زمام شرع و دين

در سايه اش گرد آمده، اعلام دين از هر بلد
بر ساحتش آورده رو، طلّاب از هر سرزمين

يا رب به عمر و عزتش، افزاي و جاه و حرمتش
کاحيا کند از همتش، آيين خيرالمرسلين

اي حضرت صاحب زمان ، اي پادشاه انس و جان
لطفي نما بر شيعيان، تاييد کن دين مبين!

توفيق تحصيلم عطا فرما و زهد بي ريا
تا گردم از لطف خدا، از عالِمين عاملين

 

قصيده حضرت عباس

 

ساقی تشنه لب

دلدار من که دل شده مست لقای او

قربان جود و بخشش و مهر و وفای او

تانیمه جان بودبه تنم، پا نمی کشم

از درگه کرامت و لطف عطای او

میل بهشت و سایه طوبی نمی کنم

باشد بهشت من رخ بهجت فزای او

از بس که با سخاوت وهم ذرّه پرور است

مرغ دلم کشیده پر اندر هوای او

هر گز نمی رود ز نظر روی چون مهش

عمری بود که من شده ام مبتلای او

روزی فتد به تربت او گر گذر مرا

بر چشم خویش سرمه کنم خاک پای او

جا دارد آن که ناز فروشد به هرشهی

آن کس که گشته است به عالم گدای او

جانا ببر به درگه او دست التجاء

نومید کس نرفته ز دولتسرای او

خواهی ز حق اگر طلب آبرو کنی

کن کسب آبرو ز در کبریای او

خواهی رسی چو خضر به سر چشمه ی بقا

می نوش می ز ساغر و جام ولای او

ای آنکه مانده ای تو بطوفان بهر غم

برخیز و گیر دامن جود و سخای او

آن کس که رو نموده به در بار حضرتش

حاجت روا شد از کف مشکل گشای او

در راه دین و راه خدا داد نقد جان
راضی بود ز کرده او چون خدای او

ای دل بزن دو دست توسل به دامنش

خواهی که کامیاب شوی از عطای او

هر کس که کرد پیروی از او به راه حق

ماند به چشم مردم عالم بقای او

باب الحوایج است و بُوَد کشتی نجات

خوش آن که آرمیده به ظلّ همای او

نور رخش که ساطع بود بر فراز عرش

خورشید کسب نور کند از ضیای او

شد فرق او ز ضرب عمود گران دوتا

خون شد روان ز چشم و رخ حق نمای او

از تیغ خصم گشت دو دستش ز تن جدا

و ز زین فتاد قامت سرو رسای او

لب تشنه بود ولیک ننوشید از فرات

غیرت بین و همّت و بنگر وفای او

آه از دمی که بسط نبی پور مرتضی

ناگه شنید ناله و بانگ نوای او

بنشست پشت زین و به میدان شتاب کرد

افتاده دید دست ز پیکر جدای او

خون برگرفت از رخ زد بوسه اش به روی

در بر کشید قامت سرو رسای او

از سوز آه شعله به هفت آسمان فکند

و از دیده ریخت گوهر غلطان برای او

دستی گرفت بر کمر و رفت خود ز هوش

در ماتم برادر و هم در عزای او

تا جان بود مرا طلبم سامع از خدای

بگشایمی زبان به مدح و ثنای او

شکر خدا که مدحت او شد مرا نصیب

فخرم بر این بود که منم آشنای او

در کنار علقه سروی زپا افتاده است


در کنار علقه سروی زپا افتاده است

یا گلی از گلشن آل عبا افتاده است

در فضای رزمگاه نینوا با شور و آه

ناله جانسوز ادرک یا اخا افتاده است

از نوای جانگذار ساقی لب تشنه گان

لرزه بر اندام شاه نینوا افتاده است

شه سوار اسب شد تاسر بمیدان رویکرد

تا ببیند جسم عباسش کجا افتاده است

ناگهان از صدر زین افکند خود را بر زمین

دید بسم الله از قرآن جدا افتاده است

تا کنار نهر علقم بوی عباسش کشید

دید برخاک سیه صاحب لوا افتاده است

کرده در دریای خون ماه بنی هاشم غروب

تشنه لب سقای دشت کربلا افتاده است

دست خود را بر کمر بگرفت و آهی بر کشید

گفت پشت من زهجرانت دوتا افتاده است

خیز برپاکن لوا آبی رسان اندر حرم

از چه رو برخاک این قدرسا افتاده است

بهر آبی در حرم طفلان من در انتظار

از عطش بنگر چه شوری خیمه¬ها افتاده است

هر چه شه نالید عباسش زلب لب برنداشت

دید مرغ روح او سوی سما افتاده است

گفت بس جسم برادر را نرم در خیمه گاه

دید هر عضوی ز اعضایش سوا افتاده است

حال زینب رامگو علامه از شه چو ن شنید

دست عباس علمدارش جدا افتاده است


 

بسم الله الرّحمن الرّحیم     اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی كُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.     اللهم صلّ علی محمّد وآل محمّد و عجّل فرجهم     جهت سلامتی و تعجیل در ظهور آقا امام عصر صلوات    التماس دعا    دریافت کد از: ابزار وبلاگ

https://voca.ro/1kHOzuqYe6q0

بسم الله الرّحمن الرّحیم     اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی كُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.     اللهم صلّ علی محمّد وآل محمّد و عجّل فرجهم     جهت سلامتی و تعجیل در ظهور آقا امام عصر صلوات    التماس دعا    دریافت کد از: ابزار وبلاگ

https://t.me/lalazaresami