در مدح پیامبر اکرم محمد مصطفی
کاي بندهکبر بهتر ازين عجز با ريا
خواني مرا خبير و خلاف تو آشکار
داني مرا بصير و نفاق تو برملا
گر دانيم بصير چرا ميکنيگنه
ور خوانيم خبير چرا ميکني خطا
ماگر عطاکنيم چه خدمتکني به خلق
خلق ارکرمکنند چه منت بري ز ما
ماييم خالق تو چو حاصل شود تعب
خلقند خواجه? تو چو واصل شود عطا
اجراي من خوري وکني خدمت امير
روزي من بري وکشي منتکيا
گه چون عسس مدارت از خون بيکسان
گه چون مگس قرارت بر خوان اغنيا
گاهي چوکرم پيلهکشي طيلسان به سر
گاهي ز روي حيلهکني پيرهن قبا
يعني به جذبهايم نه شوريده از جنون
يعني به خلسهايم نه پيچيده در ردا
تاکي شود به رهگذر جرم ره سپر
تاکيکني به معذرت جبر اکتفا
گوييکه جبر باشد و باکت نه ازگنه
دانيکه جرم داري و شرمت نه از خدا
آخر صلاح را نبود فخر بر فجور
آخر نکاح را نبود فرق از زنا
مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص
مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا
کسگفت رنگها همه در خامه? قدر
کسگفت ننگها همه در نامه? قضا
درگردش است لعبت و لعاب درکمين
در جنبش است خامه و نقاش در قفا
ميغست در تصاعد و قلاب آفتاب
کاهست در تحرک و جذابکهربا
ديو از براي آنکه به خويشت شود دليل
نفس از براي آنکه زکيشتکند جدا
آن از طريق شرعکند با تو دوستي
وين در لباس زهد شود با تو آشنا
آن نرم نرم شبهه? باطلکند بيان
وين خند خند نکته? ناحقکند ادا
آن طعنهگوکه ياوري دين ذوالمنن
وين خنده زنکه پيروي شرع مصطفا
گر جز قبول ملت اجدادکو دليل
ور جز وثوق عادت اسلافکوگوا
اينگويدت همي به تجاهلکه حقکدام؟
وين راندت همي به تعرصکه ربکجا؟
اين دزدکاروان و تو مسکينکاروان
آن رند و اوستا و تو نادان روستا
آن آردت ز مسلک توحيد منصرف
وين آردت به مهلک تزوير رهنما
تو در ميانه هايم و حيران و تنزده
آکنده از سفاهت و آموده از عما
بر ديده? خلوص تو حاجب شود هوس
بر آتش نفاق تو دامن زند هوا
سازد ترا به شرک خفي ديو ممتحن
آرد ترا بهکفر جلينفس مبتلا
نفس تراکسالت اصلي شود معين
طبع ترا جهالت فطري شود غطا
گوييگه صلوهکه شرعست ناپسند
رانيگه زکوهکه دين است ناروا
تا رفته رفته دغدغه? دل شود قوي
تا لمحه لمحه تقويت دلکند قوا
گويي بهخودکهرب ز چهرفتستدرحجاب
رانيبه دلکه حق ز چه ماندست در خفا
گر زانکه هست، حکمت پنهان شدنکدام
ور زانکه نيست پيرو فرمان شدن چرا
تا چند مکر و دغدغهاي ديو زشتخو
تا چندکفر و سفسطهاي مست ژاژخا
بر بود من دليل بس اين چرخگردگرد
بر ذات منگواه بس اين دير ديرپا
کوبندهيي ببايد تا دفکند خروش
گويندهيي ببايد تاکهکند صدا
سريست زير پردهکه ميپويد آسمان
آبيست زير پرهکه ميگردد آسيا
بينوبهارگل نشود بوستان فروز
بيکردگارکه نشود آسمان گرا
شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز
مير ار ترا بهکاخ مقرنس زند صلا
مدحتکني نخست به نقاش آن سرير
تحسينکني درست به معمار آن بنا
گويي بهکلک صنعت نقاشآفرين
راني به دست قدرت معمار مرحبا
آخر چگونهکوه بدان شوکت و شکوه
آخر چگونه چرخ بدين رفعت و علا
بيقادري به وادي هستي نهد قدم
بيصانعي به عرصه? امکان زند لوا
آخر چگونه عرش بدين پايه و شرف
آخر چگونه مهر بدين مايه و بها
بيآمري بسيط جهان را شود محيط
بيخالقي فضايزمين را دهد ضيا
اسباب فرش من چهکم ازکاخ پادشه
آيات عرش من چهکم از عرش پادشا
با اينگنه اميد تفضل بودگنه
با اين خطا خيال ترحم بود خطا
الا به يمن طاعت برهان حق علي
الا به عون مدحت سلطان دين رضا
اصلکرم ولي نعم قايد امم
کهف وري امام هدي آيت تقا
سطح حيات، خط بقا، نقطه? وجود
قطب نجات،قوس صفا، مرکز وفا
نفس بسيط، عقل مجرد، روان صرف
مصباح فيض راح روان روح اتقيا
مصداق لوح، معني نون، مظهر قلم
نور ازل چراغ ابد مشعل بقا
منهاج عدل تاج شريعت رواج دين
مفتاح صنع درج سخنگوهر سخا
فيض نخست صادراول ظهورحق
مرآت وحي رايت دين آيت هدا
معني باء بسمله، مسند نشينکن
مصداق نفسکامله عزلتگزين لا
گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال
ور راي او به رامشگردون دهد رضا
راند قضا پياپي کاجراست اي قدر
گويد قدر دمادمکامضاست اي قضا
پاينده دولتيستبدو جستن انتساب
فرخنده نعمتيست بدوکردن اقتدا
بيميکه با حمايت او بهترين ملک
سلطان به يک تعرض اوکمترينگدا
عکسي ز لوح حکمت او هرچه در زمين
نقشي زکلک قدرت او هرچه در سما
گر پرسد از خدايکه ياربکراست حق
الحق فيک منک اليک آيدش ندا
ارواحانبيا همه بر خاک او مقيم
اشباح اوليا همه در راهاو فدا
با نسبت وجود شريف تو ممکنات
اي ممکنات را به وجود تو التجا
خورشيد وسايه، روز و چراغ آفتاب وشمع
درياو قطره، درو خزف برد و بوريا
اصلوطفيل، شخص وشبه، قصدوامتحان
بود و نبود، ذات و صفت عين و اقتضا
فياض وفيض، علت و معلول، نور و ظل
نقاش و نقش،کاتب و خط، باني و بنا
معني ولفظ، مصدر ومشتق مفاد و حرف
عين و اثر عيان و خبر، صدق و افترا
بالله من قلاک بصيرا فقد هلک
تالله من اتاک خبيراً فقد نجا
ذات تو سرفراز به تمجيد ذوالمنن
نفس تو بينياز ز تقديس اصفيا
ازگوهر تو عالم ايجاد را شرف
از هستي تو دوحه? ابداع را نما
در پيشگاه امر تو بيگفت و بيشنود
درکارگاه نهي تو بيچون و بيچرا
اضداد بي مسالمه با يکدگر قرين
ابعاد بيمنازعه از يکدگر جدا
اخلاف راشدين توگنجينه? شرف
اسلاف ماجدين تو آيينه? صفا
يکسر بهکارگاه هدايتگشاده دست
يکسر به بارگاه امامت نهاده پا
در پرده? ولايت عظمي نهفته رو
بر مسند خلاقتکبريگزيده جا
نفس تو بوستاني معطور و دلنشين
ذات توگلستاني مطبوع و جانفزا
نورسته لالهايست از آن بوستان ادب
نشکفته غنچهايست از آنگلستان حيا
غمگينشودبههرچهتوغمگينشويرسول
شادان شود به هرچه تو شادان شوي خدا
خورشيدگر نهکور شد از شرم راي تو
دارد چرا ز خط شعاعي بهکف عصا
شرعيکه بر ولاي تو حايل شود دغل
وحييکه بيرضاي تو نازل شود دغا
هر نيشکز خليل تو نوشيست دلنشين
هر نوشکز عدوي تو نيشيست جانگزا
مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر
قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا
آنجاکه قدرتست اثر نيست از جهت
آنجاکه صدر تست خبر نيست از فضا
با شوکت تو چرخ اسيريست منحني
با همت تو مهر فقيريست بينوا
خرم بهشت اگر تو برو نگذري جحيم
رخشان سهيل اگر تو برو ننگري سها
از فر هستي تو بود عقل را فروغ
از نورگوهر تو بود نفس را بها
درکارگاه امر تويي مير پيش بين
در بارگاه ملک تويي شاه پيشوا
بيرخصت تو لاله نميرويد از زمين
بيخواهش تو ژاله نميبارد از هوا
گويا شود جماد اگرگوييش بگو
پويا شود نبات اگرگوييش بيا
مردود پيشگاه تو مردودکاينات
مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا
مستوثق ولاي تو ننديشد از اجل
مستظهر و داد تو نگريزد از فنا
در مکتبکمال تو خردي بود خرد
از دفتر نوال تو جزوي بود بقا
جسم ترا به مسند ناسوت مستقر
روح ترا ز بالش لاهوت متکا
گنجيکه بد سگال تو بخشدکم از خزف
رنجيکه نيکخواه تو خواهد به از شفا
حب توگر عدوست به جان ميخرم عدو
مهر توگر بلاست به دل ميبرم بلا
خاريکه از خليل تو ميخوانمش رطب
درديکه از حبيب تو ميدانمش دوا
دل با توگر دو روست ز دل ميبرم اميد
جان با توگر عدوست ز جان ميکنم ابا
خوفيکه از ديار تو باشد به از امان
فقريکه در جوار تو باشد به از غنا
بيمم نه با وداد تو از آتش حجيم
باکم نه با ولاي تو از شورش جزا
در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد
در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا
قاآنيا اگرچه دعا و ثناي شاه
اين ديو را اذي بود آن روح را غذا
زان بر فراز عرش سرافيل را سرور
زين بر فرود فرش عزازيل را عزا
ليکن ترا مجال بيان نيست در درود
ليکن ترا قبول سخن نيست در ثنا
دشت دعا وسيع و سمند تو ناتوان
بام ثنا رفيع وکمند تو نارسا
زين بيش بر طبق چه نهي جنس ناپسند
زين بيش بر محک چه زني نقد ناروا
اين عرصهايست صعب بدو بر منه قدم
وين لجهايست ژرف بدو بر مکن شنا
گيرمکه درکلام تو تأثيرکيمياست
دانا بهکان زر نکند عرضکيميا
گيرمکه عنبرين سخنت نافه? ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا
ختلان و خنگ چاچ وکمان، روم و پرنيان
توران و تير مصر و شکر هند و توتيا
کرمان و زيره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و در حديقه وگل جنت وگيا
گر رايت از مديح شناسايي است و بس
خود را شناس تا نکني مدح ناسزا
ور مقصد از دعا طلبت نيل مدعاست
خود را دعاکن از پي تحصيل مدعا
شه، را هر آنچه بايد و شايد مقرر است
بيسنت ستايش و بيمنت دعا
آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست
نايد ثنا ستوده و نبود دعا روا
يارب به پادشاه رسل ماه هاشمي
يارب به رهنماي سبل شاه لافتي
يارب به زهد سلمان آن پير پارسي
يارب به صدق بوذر آن مير پارسا
يارب به اشک ديده?گريان فاطمه
يارب بسوز سينه? بريان مجتبي
يارب به اشک چشم اسيران ماريه
يارب به خون خلق شهيدانکربلا
يارب به آفتاب امامت عليکه هست
مفتاح آفرينش و مصباح اهتدا
يارب به نور بينش باقرکه پرتويست
از علم او ظهورکرامات اوليا
يارب به فر مذهب جعفرکه جلوهايست
از صدق او شهود مقامات اوصيا
يارب به جاه موسيکاظمکه بوقبيس
با علم او به پويه سبق برده از صبا
يارب به پادشاه خراسانکش آسمان
هر دمکند سجودکه روحي لک الفدا
يارب به جود عام محمدکهکردهاند
تعويذ جان ز حرز جواد وي انبيا
يارب به مهر برج نقاوت نقيکه يافت
هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا
يارب به نور دعوت حسن حسنکه هست
هستي او حقيقت جام جهاننما
يارب به نور حجت قائمکه تا قيام
قائم به اوست قائمه? عرشکبريا
فضليکه از شدايد برزخ شوم خلاصت
رحميکه از مهالک دوزخ شوم رها
برهانم از وساوس اين نفس دونپرست
دريابم ازکشاکش اين طبع خود ستا
چندم بهکارگاه طلب نفس در تعب
چندم به بارگاه فنا روح در عنا
مگذار بيژنم را در قعر تيره چه
مپسند بهمنم را درکام اژدها
ادعوک راجياً و اناديک فاستجب
يا من يجيب دعوه داع اذا دعا
فاستغفري لذنبک با نفس و اهتدي
بالله ان ربک يهدي لمن يشا