دیدار جانان

مرا درديست اندر دل که ديگرنيست درمانش دواى درد بـاشد لمحه ي ديـدار جانانش

عجب سوزيست اين سوزش که جانم سوخت از سوزش ز هجر او شده جانم سراپا شمع سوزانش

بيايد يار دلجويم قدم هايش به هر ديـده کنم اين خانه دل را براى او چراغانش

اگر روزى بببينم مه جمال بى قرين او دو چشمم را کنم فرش رۀ‌ مقدوم خوبانش

بيابم ره به کوى او نشينم پيش روى او بببينم خال روى او بنازم صوت قرآنش

يقين دارم که روزى آيد ان يار سفر کرده شود از پردۀ غيبت برون با حکم يزدانش

شب ديجور وظلمانى ما اخر سحرگردد شود کاخ ستم نابود ازموج خروشانش

بود با مهراو قلبم منور چون شب چارده مکن اى دل رها مهرش بشو هرلمحه جويانش

هزاران يوسف مصرى خريدار جمال او تمام آفرينش مات رخسار فروزانش

بگردد کلبه احزان گلستان از قدوم او شود عالم منظم از شکوه وشوکت وشانش

برو(سامع ) برو با پاى سر سوى حريم او

مصفا کن درون دل بشو خاک بيابانش

سه شنبه، ۲۹ حوت (١٢) ۱۳۹۶