ام البنین
هرچه ایثار که در روی زمین می بینمم
معدنش را به یقین ام بنین می
بینم
پسرش کوه وفا است و خودش
یم حیا
حل مشکل ز همین در به یقین می بینم
سامع
هرچه ایثار که در روی زمین می بینمم
معدنش را به یقین ام بنین می
بینم
پسرش کوه وفا است و خودش
یم حیا
حل مشکل ز همین در به یقین می بینم
سامع
آیه قربی
مـن کـــه از بــاده دلخـــواه ولا مـــدهوشم
جرعه ای زان می میـنا به جهــان نفروشم
تا نفــس در بــــدنم سیـر کنــد سیــر کنم
بر در میکـــــده آنــجا مـی بی غش نوشم
طالــــب سـاغـرنابم کـه روا اسـت به شرع
نه از آن بــــاده که از ســـر، بربایـد هوشم
می همان مـی که برد از بر مـــن حال فگار
چونکه غم هـای جهـان گشـته مرا پـاپوشم
می درم بر تـن خود جامه ی منحوس گناه
بعد از این جامــــه نیکان جهان می پوشم
در دو گیـتی بودم آیـــــه قربـی بــــــرهان
بهــــر پــــــــاس ره والای ولا مـــی کوشم
سامع ام تابــــع فرمــــــان خــــدا را دارم
حلـقـه پـر گــــــهر نــــــــــاب ولا در گوشم
چهارشنبه ۲-۳-۱۴۰۳
حمـــد وثنــا هر گـــاه کنم از فرد معبود مجید
کان خالق جان آفرین بر جسم ما روحی دمید
در این سرا واجـــب نمود، بر ما نماز و روزه را
از شهدِ شیرین دعــا ، انــــــــدر دهانِ ما چکـید
اینک بر آمد ماه نو ، شــادی پی شــادی رسید
بر مسلمین تبریک باد ،ایـــن عید میمون سعید
بر راکعان، بر ساجـــدان ، بر تائبان، بر نادمان
هردم مبارک عیـد فطـــــر،عید نوید، عید امید
گـــر بر درِ رب جلیل آیـــــد تـــرا توبــــه پذیر
بادا گوارا بر تو این روز و شــــب مسعود عید
عشرت دراین عید سعید،باشد همان غفران رب
سامع نگر در توشــه ات داری تو غفران را پدید
چهارشنبه. ۱ شوال عید فطر ۱۴۴۵
دارم انــــدر دل ولای آل طــاهــــــــــا بیشتر
صـــــرف عمــرم با ولا گــردد چه زیبا بیشتر
در مســـیر مکتــب شــــاه ولایــت در جهان
پا نهادم یافتـــم صـــدق و صفــــــا را بیشتر
تاج عزت بر ســـــرم دارم ز حـــب اهلبیت
این مؤدت را فـــزون بنــــــــما خدایا بیشتر
صد هزاران شکر رب آرم به لب هر روز و شب
اینـــکه دارم در دلـــم مهــر و ولا را بیشتر
گرچه طبعم نارســـا باشـــد ولی این دودمان
تُنـــگِ شکـــر را بـریـــزد در سخنها بیشتر
دســت ما کوته مکن یارب ز دامـــان رسول
آشــنا بنمــــــا به مـــــــا آل عبـــــا را بیشتر
سامع ار داری هـــوای روضه خلد برین
مدح عتــــرت را مکـــرر گو به هرجا بیشتر
چهارشنبه 5-2-1403
دارم انــــدر دل ولای آل طــاهــــــــــا بیشتر
صـــــرف عمــرم با ولا گــردد چه زیبا بیشتر
در مســـیر مکتــب شــــاه ولایــت در جهان
پا نهادم یافتـــم صـــدق و صفــــــا را بیشتر
تاج عزت بر ســـــرم دارم ز حـــب اهلبیت
این مؤدت را فـــزون بنــــــــما خدایا بیشتر
صد هزاران شکر رب آرم به لب هر روز و شب
اینـــکه دارم در دلـــم مهــر و ولا را بیشتر
گرچه طبعم نارســـا باشـــد ولی این دودمان
تُنـــگِ شکـــر را بـریـــزد در سخنها بیشتر
دســت ما کوته مکن یارب ز دامـــان رسول
آشــنا بنمــــــا به مـــــــا آل عبـــــا را بیشتر
سامع ار داری هـــوای روضه خلد برین
مدح عتــــرت را مکـــرر گو به هرجا بیشتر
چهارشنبه 5-2-1403
ای کــه یک عمری غـــلام درگـــــه حیدر شدی
گو به من آیــــا ز جـــان تـو چاکـــر قنبر شدی؟
رو بخــوان تاریخ میثم یا کـــه بوذر،هم کمیل
گر تو خواهــی تا بدانــــی لایـــــق آن در شدی
گر تو گویــی من قـــدم در راه حیدر مانده ام
کـرده ات را بـیـن که آیا رهـرو صفــــدر شدی؟
شیـعه حیـدر خصـال حـیدری بایـد که داشت
خلق و خوی خود نــگر آیا تو هم گوهر شدی؟
پیــروِ خیـبر گـشا بـودن لــیاقـت قـابـل است
سر بکن در جیب خود سامع نگر مفخر شدی؟
پنجشنبه ۱۳-۱۱-۱۴۰۲
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
#عاشق و معشوق دانی از چه باشند دل قرین
یا که دارند قصه های دل خوش اندر این زمین
دل به دل وصلند و دارند راه در یگ دیگری
عشق باشد واژه ناب اندر این دنیا و
دین
داستان وامق وعذرا بخوان دانی که چیست ؟
یا ز یوسف و زلیخا خوان تو یک قصه چنین
# عشق کرده نام هر یک بر ملا اینسان عیان
#وامق و عذرا بود از عاشقان دل حزین
هرچه خوانم قصه ی عشق می شوم خرسند همی
قصه های کوه کن فرهاد با شیرین بود شیرین یقین
عاشق و معشوق باشند #آدم وهوا به دهر
عشق حق را سامعا در دل نما هر دم دفین
۱۳-۱۱-۱۴۰۲
آمدم با چشم گریان لیک خندان می روم
از پی کردار خود یکدم عزیزان می روم
گر چه باشد کوله بارم پر ز عصیان و خطا
لیک با بار امیدم سوی رحمان می روم
سوی منزلگاه خاموشان روم بی توشه ی
کن تو یارب مرحمت با حال ویران می روم
آنچه می پرسد ملک از من درون قبر من
رس به فریادم خدایا دل پریشان می روم
من نکردم آنچنان یک بندگی در زندگی
منفعل از دار دنیا سوی جانان می روم
افتخارم بس همین است اینکه می دارم ولا
با ولای عترت ختم رسولان می روم
می کنم اقرار بر جرمم من سامع پست
با تهی دستی به سوی بزم نیکان می روم
دلا تا کی پی دنیا تویی حیران و دل افکار
بیا فکر سفر بنما ترا باشد سفر دشوار
ترا تا جان بود در تن به فکر و ذکر فردا شو
مهیا کن ز بهر رفتن خود توشه ی زینهار
اگر دَین کسی بر گردنت داری ادایش کن
که آسان بگذری از محنت و رنج و عذاب نار
تو نیکی کن که گردد خانه ی گورت چراغانی
وجودِ مسِ خود زر کن رها کن کرده ی اشرار
نگهدار از دروغ و تهمت و غیبت زبانت را
دل کس را مکن محزون ز خود ای صاحب گفتار
نما از کرده و ناکرده ی زشتت دمی توبه
پذیرد توبه ات را ذوالجلالِ غافرِ غفار
چشد تلخیِ جان کندن گدا و شاه همه یکسر
دهی جان را به آسانی اگر باشد خدایت یار
ترا دارایی قارون اگر باشد نمی ارزد
سوای یک کفن بردن متاعی نیست اندر کار
بود دنیا مکانِ کشتِ بذر نیکی و زشتی
هر آنچه بذر تو باشد شود حاصل همان مقدار
به هر راهی که رفتی نادم و درهم تو برگشتی
اگر خواهی سعادت سامعا بگزین ره هموار
21-09-1402
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
ز هجرت ای پدر حالم خراب است
بدون دیدنت چشمم پر آب است
خدایا باب من را مغفرت کن
که او از خادمان بوتراب است
سامع🤲🏻
حمد بی حد مر خدای خالق حی قدیر
کو بود یکتا و رحمن و رحیمِ بی نظیر
ماجرایی گویمت ای مؤمن نیکو خصال
از حسین بن علی فزند شیر لایزال
اینچنین سلمان روایت می کند این ماجرا
گفت روزی در مدینه در کنار باغها
بود عبدالله بن عامر نشسته درکنار
گفت یهودیم مرا دختر بود کورِ فگار
آمدم از شام تا گیرم شفای دخترم
کن دعا بهر دو چشم دخترم ای محترم
هرکجا نزد طبیبی رفته ام گشتم جواب
آمدم اینجا بیابم من طبیب لا جواب
گرشفا یابد دو چشم دخترم بر تو دهم
از زر و از سیم واز دنیا و دینار و درم
گفت سلمان من نخواهم بهر خود از سیم و زر
لیک می خواهم روی نزد طبیب نامور
درد بی درمان هرکس می شود نزدش دوا
کس نرفته نا امید از درگه شیر خدا
گر شوی مؤمن شفا بخشد دوچشم دخترت
گفت مسلمان می شوم نزد امیر و سرورت
آمدند وانگه به نزد مرتضی شاه نجف
ماجرای کوری دختر بگفت با صد شعف
گفت حیدر کن حسینم را صدا ای باوفا
آمد آن دم سرور و سالار مردان خدا
ظرف آبی درمیان بگذاشت آن میر هدا
گفت حسینم دست خود بگذار در آبِ صفا
بعد از آن پاشید آب دست بر اعمای زار
کور نابینا بشد بینا به اذن کردگار
چونکه بینا شد دو چشم دخترش اندر زمان
هر دو دین حق پذیرفتند اندر یک مکان
گفت یا مولا روم من سوی منزل شهر شام
با خبر سازم از این معجز تمام خاص وعام
چند روزی ازکرم بنما قبول این دخترم
تا شود در آستانت او کنیز ای ذوالحشم
چند روزی بود او در منزل میر جهان
باحسین و با حسن هم زینب و کلثوم چنان
بعد مولا گفت بابش را ببر این دخترت
تا زمان عقد باشد دخترت نزد خودت
گفت یا مولا هر آنچه امر تو باشد کنم
گرچه دوری از شما سخت است اما می برم
برد با خود دخترش را سوی منزلگاه خویش
بود حال دخترش زار و حزین و دل پریش
سالها بگذشت هنده شد جوان خوش لقا
عقد او شد با کسی کو بود از اهل دغا
بعد مدتها شبی در کاخ خود او خواب دید
کز سما آید ملایک او چنین در خواب دید
راس خونین حسین را دید پر نور در ظلام
بر حسین هردم ملایک یک به یک کردند سلام
زود از خواب گران جُست هنده با حال غمین
رفت دنبال یزیدِ مرتدِ شومِ لعین
دید او در گوشه ی اشکش روان از هر دو عین
باخودش گوید مرا کاری چه باشد با حسین
گفت هنده ای لعین آخر چه کردی نابکار؟
کین چنین هستی تو شیدا وحزین و دل فگار
بود خاموش آن لعین بر لب نمی آورد سخن
لیک حال آن سگ مردود بود اندر لجن
خواست هنده از یزید مرتد شوم پلید
تا رود نزد اسیران غمین از بهر دید
گفت برو لیکن ببر با خود کنیزان بی شمار
نقشه ی شومی به سر داشت آن پلید نابکار
خواست تا او کم بیارد خاندان حیدری
ناخبر بود ذلت و عزت دهد ذات جلی
وارد مخروبه ی شد دید جمعی دل حزین
با غل و زنجیز بودند دودمان طاهرین
وقتی هنده وارد مخروبه شد زینب شناخت
سر به زیر افکند که نشناسد ورا نیکو صفات
هنده پرسید از یکی بانو که شهر تان کجاست ؟
شهر ما باشد مدینه آن دیار مصطفاست
تا شنید اسم مدینه لرزه بر جانش فتاد
یکدم از کرسی خود هنده به پایین پا نهاد
هنده گفتا من سوالی دارم از جمع شما
کس شناسد بین تان از خاندان مرتضی
شد به ناله زینب محزون زار خوش کلام
گفت آری می شناسم آل حیدر را تمام
گر بپرسی از حسین رأسش بود در تشت زر
گر زعباسم بپرسی بر سر نی کن نظر
روز عاشورا به دشت کربلای پر بلا
رأس هفتاد ودو تن کردند جدا اهل جفا
آن لعینان خدا ناترس شوم نا ثواب
آب را بستند بر آل صبور بوتراب
تیر سه شعبه به حلقوم علی اصغر زدند
ضرب شمشیر وسنان بر پیکر اکبر زدند
در کنار علقمه دستان عباسم برید
تیر بر چشمش زدند آن قوم مردود پلید
گر بپرسی حال زینب گویمت من زینبم
اینکه بینی دل غمین کلثوم باشد خواهرم
چونکه بشنید هنده زد فریاد گفتا نورعین
وا اماما وا اماما واحسینا واحسین
کاش نابینا بودم هرگز نمی دیدم چنین
آل پاک مصطفی را من در این حال حزین
سامعا بشکن تو نوک خامه را زین ماجرا
کن دعا بهر ظهور قائم آل عبا
۱۳ – جوزا ۱۴۰۲
زبان حال مادر شهید
مادر به قربانت شود ای نور چشمانم شهید
گشتی تو فخرم در جهان ای ماه تابانم شهید
دادم ترا در راه حق تا ذات حق راضی شود
من راضی ام از لطف رب شمع فروزانم شهید
رفتی شتابان سوی یار کردی برایش جان نثار
بنما قبول ای کردکار از جان جانانم شهید
در جان فشانی گشته ی پیروز ای فیروز من
مادر فدای پیکرت ای راحت جانم شهید
سامع بیا بر مرقد پاک شهیدان، کن دعا
تا منتقم گیرد قصاص از جور عدوانم شهید
2-10-1400
گشته از سوگِ شهیدان خون جگر پیروجوان
هرطرف بینی غم و اندوه فراوان بهر شان
طی شده چل شب زهجرِ لاله های پر زخون
از فراقِ گل رخان بنگر شده گلشن خزان
دستِ شومِ دون شکست گل های زیبای چمن
بارالها ریشۀ ظالم شکن در هر مکان
طی شده چل شب ولی از یاد ما هرگز نرفت
لحظهِ خونبارِ محرابِ نمازِ سروران
رهروِ راهِ شما هستیم تا جان در تن است
خاطر و یادِ شما پاینده بادا هر زمان
سامع از قرآن شنو وصفِ شهیدانِ خدا
نزد رب روزی خورند و زنده اند آن دوستان
۱-۹-۱۴۰۰
بسم رب الشهدا
آخرفتاد مرغ سعادت به دام تو
زد روزگار سکه ی عزت به نام تو
هردم بُدی به میکده ی عشق رهسپار
زان رو رسید باده گلگون به جام تو
در بزمِ باصفای حریفان باده خوار
ساقی بریخت شهد شهادت به کام تو
شد لاله رنگ موی سرت در نماز عشق
مثل امام خویش شد آخر ختام تو
تبریک و تهنیت به تو ای مرد با خدا
شد منصبِ رفیعِ شهادت مقام تو
ای رهروِ امام هدا شاه بی کسان
خدمت به بی کسان نمودن مرام تو
در جمع مادحان علی شیر کبریا
زیبنده است طبعِ روانِ کلام تو
(سامع ) برفت پیر غلام رسول و آل
واحسرتا نگشت شهادت مقام تو
ای مظهر، رنج و محن ، دردت به جانم ای پدر
فخر منی ، جان منی ، بی تو خزانم ای پدر
هر جا که من یابم شرف آید مرا نامت به لب
باشــــــــد طنین نام تو ورد زبانم ای پدر
بر لعل تــــو ، بادا مـــدام ، لبخند ها ی پر شعف
دردی نبینم بـــر سرت ،روح و روانم ای پدر
گـــرچه نموده دهر دون ،پیرو زمین گــــیرت ولی
باشد وجودت قـــــــــــدرتم فـــخر جهانم ای پدر
دارم تـــرا بر ســـــــر پدر هـــرگز ندارم غـــم دگر
در صحنه هـــــای زنـــدگی، تو قهرمانم ای پدر
دست نـــوازش را ز سر هرگـز مکش ای باب من
تــو یی انیس و همـــــدمم یار گـــــــرانم ای پدر
ای رهـــــــروی راه خـــــدا ، وی طالــــب آل عبا
کــافی دعایـــت بــس مرا در گلســتانم ای پدر
ای چلچراغ خـــــا نه ام بی تــــــــو نباشد روشنی
هرگز مبادا ســـــــایه ات از سر نهانم ای پدر
(سامع) به هر پندت منم تابع به هر قولت منم
قانع بـــه ا حسانت منم سر سایبانم ای پدر
ای خــدا تا کی دیار ما بود ماتم سرا
تا بــه کی این مردم مظلوم باشند در عــــزا
باغ و راغ و مـــزرع سبز وطـــن آتش گرفت
دودها بالا رود از شـــاخه های پـــر بها
کشمکش هــــا ساخته پرپر گلان در این چمن
قمــــریان آشیان در شور و ا فغان و نوا
انتحار وکشت و خون هر جا که بینی جاری است
نــه به مسجد امن باشد نه به دانشگاه ما
قــــوم جاهل را ببین با علم و دانش دشمن اند
نخبگان را می کشند از بهــــــر چه در شهر ها؟
این گروه سنگدل از دین اســـلام خارج اند
ورنــه کی مؤمن کنـد قتل بشر این سان روا
(سامعا)درد است دردی بیــکران در این وطن
صبر بنمـــا تا رسد منجی عالم از خفا
تاریخ ۱۶ -۸-۱۳۹۹
مارا گهی به کوچه وبازار می کشند یا هم گهی به مسجد و زنهار می کشند
یک عده با حصول دلار های کافران ملا و شیخ و عابد و دیندار می کشند
از حد گذشت ماتم و اندوه این وطن مادر به وقت زادن اصغار می کشند
بی کاری و فلاکت و فقر وملال وجنگ مارا به کشور اند که هر بار می کشند
گاهی رسد به ما ستمِ کشورانِ جار گاهی به آب و آتش و بمبار می کشند
(سامع) ببند دفتر اندوه کشورت ما را غمین و بی کس و ناچار می کشند